الان دیگر جز نوری که از گوشه پرده اتاق "نازنین" به درون نفوذ میکند، دیگر هیچ جای روشنی در آن اتاق و حتی "نازنین" وجود نداشت.
چند روزی بود که همه دنیایش شده بود تختش که روی آن و زیر یک پتو خودش را پنهان کند و اشک بریزد، صحبتهای دلگرم پدر و مادر هم بر پیکره سرمای وجود نازنین تاثیر نداشت و این طور به نظر میرسید که این دختر دبیرستانی تمام زندگیاش یک قایق بوده که در دریای مواج و خروشان غرق شده است.
نازنین یک بچه درسخوان، ورزشکار و زیبارو بود که به قول اقوام، گل سرسبد فامیل بود، همکلاسیهای نازنین میگفتند نازنین تنها دختری است که میتواند با برنامهریزی به همه کارهایش برسد و در آن موفق باشد.
با این همه تعریف و تمجید هیچ کس باورش نمیشود که نازنین همچون یک ساختمان لوکس آوار شود، همه منتظر بودند، بفهمند این زلزله چند ده ریشتری کجا بوده که توانسته این بلایی را بر سر دختر جوان بیاورد.
از فکرهای مردم بگذریم چونکه دختر جوان هیچ جایی در دل و ذهنش برای اینها نداشت، فقط چارهاش را در مرگ و میدید، چونکه میخواست غیب شود، زمین دهن باز کند و یا یک دفعه چشم باز کند و ببینید که هرچه تا الان اتفاق افتاده بود یک کابوس بیشتر نبوده.
لحظه لحظه زندیگش با شکنجه میگذشت مخصوصا زمانی که فامیل میآمدن و نبود نازنین در جمع دوستان به صورت پررنگ دیده منیشد و همه از مادر نازنین میپرسند، پس کجاست این شاهزاده خانم و . . .